طالبان نباش!

 نامه به عشق تریاکی - شصد و ششم

طالبان نباش! طالبان نباش عزیز دل من، طالبان نگاه من به چشم هایت نباش، طالبان گوشم به صدایت نباش، طالبان عشقم به عاشقی کردنت، بگذار از این شهروند بی گناه هرات چیزی باقی بماند.
میدانی؟ آدم ها با دیدن عاشق می شوند، با نگاه کردن به عمق چشمان کسی تا به مژه هایش، انحنای گونه هایش، خط بی نقص پایین لب هایش، آدم با شنیدن عاشق می شود، گوش دادن به صدای کسی، لحن محجوبی.
من اما عاشق عاشقه کردن شما شدم، عاشق سماجت هایت، نرفتنت، هزار بار راندن و برگشتنت، پس طالبان قلب من نشو!
من با عاشق شدن شما دل از کف داده ام،‌ تیر بارانم نکن،‌تکه تکه نکن،‌این شور کم نظیر این شهر بی پناه را، می دانی که طالبان زن و مرد نمی شناسد، به رگبار می بندد، رحم ندارد،‌طالبان نباش و رحم کن، به این قلب زخمی سوراخ سوراخ رحم کن، به این شور و سودا، من همان شهروند هراتم که به زمین افتاده است، مرا جارو بزن، در بغچه ای بریز،‌ در آغوشم بگیر و بر قلبت بفشار، اصلا بیا بیا و تسلیم خودی ها شو تسلیم هراتی ها شو،‌ همانطور که محکم در آغوشم گرفته ای بیا و خودی شو، از مردم،‌ از همین خاک سرخ هرات،‌ بیا و دوباره سماجت کن به ماندن،‌ به نرفتن، به همیشه عاشق ماندن، من قبل از دیدنت عاشقت بودم،‌ قبل از شنیدنت،‌ من انگار از قرن ها پیش عاشقت بودم، از نمی دانم کی؟ نمی دانی کی، تو خودی ترین بودی، تو طالبان نبودی طالبان نباش! طالبان نباش، طالبان نباش عزیز دل من طالبان قلب من نباش.

نظرات