پل لغزان چوبی

 نامه به عشق تریاکی، نهم


در جایی از به یاد کاتالونیا، جورج رول تعریف می کند که

در شهر کوچکی، هم زمان کمونیست ها و سربازان فرانکو به هم می رسند.

هر دو گروه قسمتی از شهر را می گیرند، روز ها می گذرند، کم کم میان این دو گروه، رابطه ایجاد می شود.

برای دادن و گرفتن برخی از چیز ها جایی را مشخص می کنند، مکان قرار؛ سر فلان کوچه

ساردین گرفته و سیگاری داده می شود، مجله در ازای نان و لباس با شراب تاخت زده می شود.

رابطه انسانی حتی در اوج بحران

بعد از چند ماه دوباره آتش جنگ شعله ور می شود، دو گروه به جان هم می افتند.

یک جایی ته یک رابطه ای که البته خودم آن زمان نمی دانستم به تهش رسیده ام، بلکه این روز ها فهمیده ام که آن روزها در تهش بوده ام؛ همه اش در تلاش برای ادامه و حفظ اندک رابطه ام با طرفم بودم ام. ایمیل می زدم و ماجرای بی مزه ای را تعریف می کردم. چند خطی برایش نامه می نوشتم، گو اینکه جوابی هم معمولا نمی داد، اما من همچنان به کارم ادامه می دادم. اس ام اس میزدم سوال پرتی را ازش می پرسیدم، که هیچ ربطی به او نداشت؛

 فلان چیز را از کجا بخرم؟

مثلا همچون چیز هایی.

چرا؟

- به دنبال حفظ رابطه بودم

او هم همبن کار را می کرد. البته ظریف تر و دقیق تر

طرح مدل دامنی که برای خودش دوخته بود را برایم ایمیل کرده بود، به هر چیزی شبیه بود به غیر از دامن!

دامن بود و چیز های دیگر هم بود، در پِینت کشیده بود، با موس کشیده بود، دستش سُر خورده بود، لرزیده بود.

طرح از هر زاویه ای یک چیزی بود، فلاکس چای بود، ستاره داوود می شد و بعد دوباره دامن بود و بعد یک چیز دیگر...

اما این ها مهم نبود، حفظ و نگه داری همان اندک رابطه برایمان مهم بود،

رابطه انسانی، حتی در بحرانی ترین زمان ها

وقتی که اصلا حوصله هم را نداشتیم، اما من داشتم به به ولله

تا این که روزی آمد و آن پل لغزان چوبی در هم شکست، قطع رابطه.

در جنگ جهانی اول، در جبهه غربی دو دسته از نیرو های آلمان و انگلیس در فاصله اندکی از هم سنگر گرفتند. ماه دسامر بود و نزدیکی کریسمس. انگلیسی ها شب ها آهنگ می نواختند و آن طرف آلمانی ها جوابشان را می دادند، می خواندند و شب بعد برعکس. رابطه انسانی

آلمانی ها بند پوتین می گرفتند و سیگار به انگلیسی ها می دادند. انگلیسی ها نخ سوزن آن ور می فرستاند و کش تنبان می گرفتند. آب و نان و سوسیس و کالباس و اگر شرابی هم بود بینشان رد و بدل می شد، تا اینکه روزی از فرماندهی توبخانه زرهی به سربازان آلمانی خبر می رسد که قرار است فلان شب، خط انگلیسی ها بمب باران شود، آلمانی ها انگلیسی ها را با خبر می کنند و آن ها را به سنگر های خودشان می آورند و کنار هم می نشینند.

چند شب همین وضعیت تکرار می شود، خبری از کشته شدگان سربازان انگلیسی به گوش فرماندهان آلمانی می رسد و آن ها مشکوک میشود. سربازی را می فرستند تا ته توی قضیه را در بیاورد، سرباز می رود و می آید و ماجرا را برای فرماندهان تعریف می کند. دیگر می دانید چه می شود، اعدام فرماندهان هنگ. بله اعدام می شوند، اما قبل از آن محاکمه نظامی می شوند و چه چیزی بد تر برای یک نظامی درجه دار که با لباس خواب محکمه حاظر شود. تحقیر کردند، آن ها پیش از بسته شدند به تیرک چوب پیش از تیر باران مرده بودند. صف منظم تیر انداز ها که شلیک می کنند آن ها دوباره می میرند. هیچی دیگر، پل لغزان چوبی شکسته می شود

چند روز بعد سربازان آلمانی به انگلیسی ها حمله می کنند، در سنگر های انگلیسی، سربازان آلمانی با پوتین هایی که با بند انگلیسی سفت شده بود، ته سیگار هایی که خودشان به آنها داده بودند را له می کردند و پیش می رفتند،

له می کردند و می رفتند،

می رفتند...


نویسنده: چیتگران

نظرات