حالا چی؟
چند ماهی هست که تا غروب در شرکت می نشینم، چه کار میکنم؟ لب پنجره مینشینم و فکر میکنم به خودم و گذشته و آینده ام را واکاوی میکنم.
به روابط دوستانه ام فکر میکنم، به رابطه ای که هیچوقت نتوانستم فکر میکنم. هدفم اصلاح مشکلات رفتاری و فکری ام است.
خب فکر کردیم؛ حالا چی؟؟
حالا چی، مشت آخری است که با آن خودم را ناک اوت می کنم.
حالا که فهمیدم چرا تم افسردگی ام نمایان میشود نمی گذارم رابطه هایم را خراب کند. حالا که چیزی را متوجه می شوم میتوانم وقتیی دارم به رابطه ای، دوستیی، انسانی، ضربه وارد میکنم جلویش را بگیرم.
بین خودمان باشد؛ عمیقا اعتقاد دارم انسان ها توانایی عوض شدن ندارند، این انسان ناتوان نهایتا میتواند بفهمد که ناخودآگاهش چه میخواهد و بفهمد محیط چه تاثیری روی او گذاشته است. و تصمیم بگیرد کجا از آن استفاده کند. ولی نمیتواند کنارش بگذارد.
نظرات
ارسال یک نظر