شعری برای در هم مچالگی های شبانه
شد صبح و ساعت حول و حوش چهار یا پنج است
بیخوابی و سردرد ها بدجور بغرنج است
سردردهای نیمه شب افکار فرسوده
مردی که بعد از تو نه یک شب را نیاسوده
مردی که بعد از تو درون وهم گندیده است
مردی که در اشک و غم و فریاد خندیده است
مردی که در وهم و جنون میمرد تدریجا
ماسید در حلقوم او الفاظ مستهجن
مردی که عکسی پاره را آغوش میگیرد
مردی که در یک خانه ی بیرنگ میمیرد
مردی که میمرد شبا هنگام در یادت
مردی که میمیرد به یاد بغض و فریادت
فریادها شاید نشانی تلخ از وهم است
شاید نشان از روزگار گند و بی رحم است
شاید نشان مرگ فرداهای مشکوک است
شاید نمادی از تو در این شهر متروک است
فریادها شاید نشان از باورت باشد
شاید نشان از غصههای آخرت باشد
شاید نمادی باشد از پایان غمگینت
شاید که مرگی باشدات در بغض سنگینت
در بغض تو یک مرد هر شب را سحر کرده است
صد بار با تیغ و جنون فکر خطر کرده است
صدبار در اشک و غم و فریاد ها مرده است
صدبار دراین خانه با یاد تو پژمرده است
صدبار در تردید و شک در غصه ها گندید
با گریه در اوج جنون شب تا سحر خندید
صد بار در بود و نبودت گریه را کرد و زد
رفتنت را هر کسی بر فرق این مرد و میگوید
این خانه تو را در خاطرش باز میگوید
از اخر تورا تا نقطه آغاز می گوید
عکس یک زنی هر شب نگاهش را
با غصه و اندوه و غم اهسته آهش را
میکوبد از فرت تو غم را با جنون بر سر
با مشت میکوبد به دیوار اتاق و در
میکوبد این ساعت به کله تیک و تاکش را
میبندند امشب مرد تو اهسته ساکش را
میدید مرد، امشب تو را در دورهای دور
در سر پر از اندیشه و افکار جورواجور
با حسرتی مغرور بر دیوارها زل زد
خارج شد از در غصه را سوی تحمل زد
در نیمه شب ساعت حدود پنج میرفت و
با خشم از وضع بد و بغرنج میرفت و
میرفت سوی هیچو در شبها فرو میرفت
شکل غمی در عمق شعر شاملو میرفت
نظرات
ارسال یک نظر